می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود .

همان دلهای بزرگی که جای من در آن است آنقدر تنگ می شود که حتی یادت می رود من آنجایم .

دلتنگی هایت را از خودت بپرس .

و نگران هیچ چیز نباش !

هنوز من هستم . هنوز خدایت همان خداست ! هنوز روحت از جنس من است !

اما من نمی خواهم تو همان باشی !

نگران شکستن دلت نباش !

میدانی ؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند . و جنسش عوض نمی شود ...

و تو مرا داری ...        بـــرای همیشــــــه !

چون هر وقت گریه می کنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...

چون هرگاه تنها شدی ، تازه مرا یافته ای ...

چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم ، صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام !

درست است مرا فراموش کردی ، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم !

دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...

می خواهم شاد باشی ...

تو هم می توانی این را بخواهی . خشنودی مرا .

من گفتم : و جعلنا نومکم سباتا ( ما خواب را مایه ی آرامش شما قرار دادیم )

و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...

نگران نباش ! دستان مهربانم قلبت را می فشارد .

شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟

اما ، نه من هم دل به دلت بیدارم !

فقط کافیست خوب گوش بسپاری !

و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن !        

 پروردگارت ...      با عشق !