چرا؟

با پرسیدن این سوال اشک از چشام درمیاد و با صدای بلند گریه میکنم تا جایی که زبونم بند میاد.

هیچ کس... هیچ کس منو درک نمیکنه

صدایی از گوشه ی قلبم بهم میگه: من درکت می کنم.

-          هیچ کس صدامو نمی شنوه.

باز صدا از کنج قلبم بهم جواب میده و میگه: من می شنوم.

-         -   سخته- دیگه نمیتونم ...

-         -   آره سخته- اما میتونی، من کمکت می کنم.

-         -  من همه ی امیدمو از دست دادم. از همه کس و همه چیز متنفرم.

-         -   اما من هنوزم به تو امیدوارم. دوستت دارم عزیزم.

-         -   تو فقط و فقط یه صدایی. همیشه بودی اما چی شد؟ هر روز بدتر از دیروز. برو. حتی نمیخوام بهت فکر کنم.

-          -  صدایی که درکت میکنه و همیشه وهمیشه سعی داشته کمکت کنه. من حتی اگه بخوامم نمی تونم برم. چون همیشه به فکرتم؛ چون دوست دارم.

-          -  کاش هیچ وقت به دنیا نمی اومدم. خــــــــــــــدا چرا منو آفریدی؟

-          -  چون تو شایستگی اینو داری که تجربه ای بزرگ کسب کنی. تو هیچی درباره ی خودت نمیدونی.

-          -   من تو این دنیا جز زجر و عذاب چیزی ندیدم. هیچ کی عین خیالش نیست و من دارم می سوزم.

-          -  چون من بیش از اندازه دوستت دارم و دنیا و اهریمن هاش با کینه ی بیشتری به طرفت میان. اما من هیچ وقت تنهات نمیذارم. همیشه باهاتم.

-          -   نیستی. همه ش دروغ؛ همه ش وعده و وعید. تو واقعأ چی هستی؟ اصلا چرا باید باورت داشته باشم؟

-          -   اگر نیستم چرا صدامو می شنوی. من فقط یه دوستم فقط همین. منو به عنوان یه دوست باور کن.

-          -  من این دوست رو نمی خوام. دوستی که میذاره عذاب بکشم و هیچ کمکی بهم نمیکنه نمیخوام.

-          -  حداقل اجازه بده من دوستت داشته باشم. تا ابد...

-          -  هه... آخه بدبخت تر از منم تو دنیا پیدا میشه؟

-          -  اگه تو بدبخت ترین آدم روی زمین بودی حتی منو نمیشناختی!

        -  ازت بدم میاد... تو هیچی نمی فهمی چون خدایی و جای من نیستی که ببینی چقدر سخت میگذره...

                                           ...

چند لحظه مکث کرد. مطمئن شدم که دیگه کم آورده و هیچی نمیگه؛ چون دیگه جوابی نداره که بده.

اما بعد از چند ثانیه گفت:

من همیشه دوستت داشتم، دارم و خواهم داشت. من تو رو آفریدم و بیش از مادری که تو رو به دنیا آورد، عاشقتم. زمانی که در اوج سختی ها قرار داشتی این من بودم که تو رو در آغوش خودم می فشردم و با تو گریه می کردم و می گفتم درست میشه. اینم مثل بقیه می گذره. من عاشقتم عزیزم. من روزی هزار بار این چیزا رو می شنوم اما نمی تونم دوستتون نداشته باشم. هم تو رو و هم بقیه رو.

من چی می فهمم؟!

یه دور فقط چیزایی رو که خودت گفتی مرور کن. کدوم سخت تره؟ مشکلات تو که من چه بخوام چه نخوام خودم رو درگیرشون می کنم و سعی می کنم از سر راهت برشون دارم یا اینکه کسی که تا این حد دوستش داری، اون رو به وجود آوردی، براش پدر و مادر قرار دادی، بهش بدن سالم دادی، بهش عقل و فهم دادی ووو... این چیزا رو بهت بگه و تو کسی رو نداشته باشی که دلداریت بده. اون حتی نیم نگاهی به خوبی ها نمیندازه و فقط بدی ها رو می بینه.

حالا بگو. بازم بگو من می شنوم...

با خودم گفتم...:

چی باید می گفتم؟

مشکلات من سخت تر می شدن اما هر کدوم به نحوی حل می شدن.

اون واقعأ چطور می تونست بازم دوستم داشته باشه.

جواب دادم :

آره - تو همیشه می شنیدی و همیشه بودی. من بودم که فراموشت کرده بودم.

اما...

تو همیشه به یادم بودی و هیچ وقت رهام نکردی. برخلاف خیلی از دوستام. برخلاف خیلی نامردای چند روی روزگار

متاسفم...

واقعا...

منم دوستت دارم. اگه تو رو نمیشناختم بدبخت ترین آدم روی زمین بودم.

کمکم کن...

آره - ما هنوز خودمونو نشناختیم. زمانی که دست نیازمون به طرف اون بالا میره، میگیم دوستت دارم!!!

چرا؟

من عاشقتم دوست عزیزم اما ایندفعه ازت چیزی نمیخوام. فقط و فقط به خاطر احساسی که بیانش غیر ممکنه...